
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود .
... و جهد کن تا ستوده ی خلقان باشی و نگر تا ستوده ی جاهلان نباشی!
گویند : روزی افلاطون نشسته بود. از جمله ی خاص آن شهر مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخن همی گفت . در میانه ی سخن گفت : " ای حکیم ! امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت : افلاطون بزرگوار مردی است که هرگز کس چنو نبوده است و نباشد. خواستم که شکر او به تو رسانم." افلاطون چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت : " ای حکیم از من چه رنج آمد تو را چنین تنگدل گشتی؟ " افلاطون گفت : " از تو مرا رنجی نرسید و لکن مرا مصیبتی از این بتر چه بود که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او نزدیک بود که او را خوش آمد و مرا بدان بستود ، تا توبه کنم از آن کار و این غم من از آن است که مگر من هنوز جاهل ام که ستوده ی جاهلان، جاهلان باشند؟


دریا
از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شد
شوری برخواست ، فتنه ای حاصل شد
سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد


تنها نیستم
همین که هوای نا آرام پاییزی
حال وهوای دلم را می فهمد
برایم کافیست ....!!!!!
امروز کنار حوصله ام بنشینن ، در این بهار بر من ببار
بگذار دمی جوانه بزنم بگذار سبز بشوم..
بگذار زیر خنکای سایه ات بیارامم ،
"دست رویاهای بر باد رفته مان را بگیر! "
می خواهم امروز را با تو قدم بزنم فقط با تو...