همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

شیشه پنجره را باران شست





شیشه پنجره را باران شست

 

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ

 

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

 

می پرد مرغ نگاهم تا دور

 

وای باران باران

 

گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

 

تو توانایی بخشش داری

 

دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد

 

چشمهای تو به من می بخشد

 

شور و عشق و مستی

 

و تو چون مصرع شعری زیبا

 

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 

لباس عشق


 

گاهی نگاهش که میکنی
 میبینی دوستش داری، مهربان است و بی ریا
در خیالت برای احساست به او، لباس عشق میدوزی!
 اما هرجور که اندازه میگیری میبینی به قدوقواره اش نمیخورد دلگیر میشوی، دوباره محاسبه میکنی اما

……

 

ماجرای من وتو





نه گام های من بلند تر از این که هست ، می شود،

نه تو کوتاه می آیی!

و این تمام ِ ماجرای من و توست