همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

اشک

 


  http://koumeye-eshgh.persiangig.com/image/%D8%A7%DB%8C%20%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7.jpg


           تو زندگی یاد بگیر منتظر کسی نباشی که اشکاتو پاک کنه

 

                              اشک هر کس برای خودش عزیزه

 

                                     اینو روزگار به من گفته

دعا



http://www.shiaupload.ir/images/99746242445684914318.jpg 

   خدایا من که دستم به اسمونت نمیرسه...تو دستم بگیر و بلندم کن

  آنگاه که....

آنگاه که غرور کسی را له میکنی...

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را له میکنی....

آنگاه که شمع  امید کسی را خاموش میکنی....

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری....

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورم را نشنوی....

آنگاه که خدا را می بینی  بنده خدا را نادیده میگیری....

دستانت را به سوی کدامین آسمان دراز میکنی تا برای خوشیختی خودت دعا کنی؟؟

 


می خواهم برگردم به روزهای کودکی..............

  

 


می خواهم برگردم به روزهای کودکی


آن زمان ها که :


پدر تنها قهرمان بود . 


عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد 


بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... 


بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . 


تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. 


تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود 


و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

ما را چه شده است ؟


 
... و جهد کن تا ستوده ی خلقان باشی و نگر تا ستوده ی جاهلان نباشی!

 



 

گویند : روزی افلاطون نشسته بود. از جمله ی خاص آن شهر مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخن همی گفت . در میانه ی سخن گفت : " ای حکیم ! امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت : افلاطون بزرگوار مردی است که هرگز کس چنو نبوده است و نباشد. خواستم که شکر او به تو رسانم." افلاطون چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت : " ای حکیم از من چه رنج آمد تو را چنین تنگدل گشتی؟ " افلاطون گفت : " از تو مرا رنجی نرسید و لکن مرا مصیبتی از این بتر چه بود که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او نزدیک بود که او را خوش آمد و مرا بدان بستود ، تا توبه کنم از آن کار و این غم من از آن است که مگر من هنوز جاهل ام که ستوده ی جاهلان، جاهلان باشند؟

 06069504554695262789.gif

لبخند

  

  

هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد  
 
و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که از لبخندی بی نیاز باشد.
  

شبیه سکوت

 




این روزهااحساس میکنم چقدرشبیه سکوتم ...باکوچکترین حرفی میشکنم..

 

خـــــدایا به تو اعتمــــاد می کنم..

 

دریا  
 
 
بی کران است و زورق من کوچک.به تو توکل می کنم که همه کس را حمایت می کنی.با من بمان که ظلمت شب از راه می رسد...وقتی که هیچ یاوری نیست و آسایش گریخته است ،خــــدایا!ای یاور بی کسان با من بمان !در هر لحظه به حضور "تو "نیازمندم.چه چیزی جز لطف " تو " می تواند ترس ها را در هم شکند ؟چه کسی جز " تو " می تواند راهنما و پناه من باشد ؟در روز های ابری و آفتابی با من بمان !از هیچ دشمنی نمی هراسم ، چون " تو " در کنار منی !آنجا که " تو " هستی اشک ها سوزنده نیستند ،مرگ هم تلخ نیست..اگر با من بمانی همیشه پیروزم..کشتی هایم به دریا رفته اند...حتی اگر بادبان ها و دکل های شکسته بازگردند،به دستی اعتماد دارم که هرگز شکست نمی خورد..و از پلیدی نیکی به بار می آورد.حتی اگر کشتی هایم در هم شکنند و همه ی امید هایم غرق شوند فریاد می زنم : به " تو " اعتماد می کنم. " جی.پی.واسوانی "

به هر کسی که شبیه تو بود دل بستم

نگاه کن !چه زیاد و چه زود دل بستم 


به گل ،به می ، به عود ، دل بستم

سکوت کهنه ی تبعید و ناله ی زنجیر

به هر صدا که تو را می سرود دل بستم

و من که معنی وهم شب و عدم بودم

به چشم های تو -یعنی وجود -دل بستم

به خانگاه و به معبد ،به آسمان و سکوت

به هر چه عقل مرا می ربود دل بستم

ستون ستون ،غم تو شد مقیم شهر دلم

وزید بغض و به زاینده رود دل بستم

چه اعتراف غریبی ست این که سی و سه سال

به هر کسی که شبیه تو بود دل بستم

 

عشق


از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شد

شوری برخواست ، فتنه ای حاصل شد

سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند

یک قطره خون چکید و نامش دل شد


ستیز با تاریکی


ستیز من تنها با تاریکی است برای نبرد  با تاریکی
 
   شمشیر نمی کشم ......

بلکه چراغی  می افروزم  !!!