تو زندگی یاد بگیر منتظر کسی نباشی که اشکاتو پاک کنه
اشک هر کس برای خودش عزیزه
اینو روزگار به من گفته
خدایا من که دستم به اسمونت نمیرسه...تو دستم بگیر و بلندم کن
آنگاه که غرور کسی را له میکنی...
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را له میکنی....
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی....
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری....
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورم را نشنوی....
آنگاه که خدا را می بینی بنده خدا را نادیده میگیری....
دستانت را به سوی کدامین آسمان دراز میکنی تا برای خوشیختی خودت دعا کنی؟؟
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود .
... و جهد کن تا ستوده ی خلقان باشی و نگر تا ستوده ی جاهلان نباشی!
گویند : روزی افلاطون نشسته بود. از جمله ی خاص آن شهر مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخن همی گفت . در میانه ی سخن گفت : " ای حکیم ! امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت : افلاطون بزرگوار مردی است که هرگز کس چنو نبوده است و نباشد. خواستم که شکر او به تو رسانم." افلاطون چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت : " ای حکیم از من چه رنج آمد تو را چنین تنگدل گشتی؟ " افلاطون گفت : " از تو مرا رنجی نرسید و لکن مرا مصیبتی از این بتر چه بود که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم که کدام کار جاهلانه کردم که به طبع او نزدیک بود که او را خوش آمد و مرا بدان بستود ، تا توبه کنم از آن کار و این غم من از آن است که مگر من هنوز جاهل ام که ستوده ی جاهلان، جاهلان باشند؟
از شبنم عشق ، خاک آدم گِل شد
شوری برخواست ، فتنه ای حاصل شد
سرنِشتَر عشق به رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد