قصه ای را که تو در پلکهای بسته ات می بینی
من در تصویر زندگیم ،
بشکن این قفل های لبهایت را باز گوی از احساس ناگفته ات
نمی خواهی بگویی ؟
پس آنچه را که می خواهی در دفتر عشق بسرای
با قلم رنگین کمان
وخطی بشکن بر تنهایی من
من می دانم که دانی جانم عاقبت از آن توست
پس مزن آتش به جانم که جانم جان توست .
زبـــاغ پیرهنت چون دریچـــه ها واشد
بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد
رهــا زسلطه پاییـز در بهــــار اطاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد
به دیدن تو همه ذره های من شد چشم
و چشــم ها همه سر تا به پا تماشا شد
تمــام منظره پوشیده از تـو شد یعنـی
جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه
بــه نام تـــو کـه در آمیختم گوارا شد
فرشته ها ، تو و من را بهم نشان دادند
میان زهــــره و مـــاه از تو گفتگوها شد
تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت
کـه گل در آینه از دیدنش شکوفا شد
شتاب خواستنت این چنین که می بالد
به دوری تـــو مگر می توان شکیبا شد؟
امید وار نبــــودم دوبــــاره از دل تـو
که مهربان بشود با دل من اما شد
دوبـــاره طوطیک شوکرانــــی شعرم
به خند خندِ شیرین تو شکرخا شد
قرارنامه ی وصل من و تــــو بود آنکه
به روی شانه تو با لب من امضا شد
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم
من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم
به دام زلف بلندت دچار و سردرگم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم
درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...