همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

خیال قشنگـــی ست...


خیال قشنگـــی ست...

شنیدن صدای خش خش برگ ها

بر زیر پاهایمان....
قدم زدن دو نفره مان، در پاییـــز!!

اما هنــــوز ؛

نه تــــو آمده ای،

نه پاییــــز ...

چلچله





تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت : میتوان گفت که من چلچله لال توام: مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف : سخت محتاج به گرمای پر و بال توام

مشرق عشق

 

در مشرق عشق دشت خورشید تویی

 

در باغ نگاه یاس ، امید تـویـی

 

در بین هزار پونه آنکس که مرا

 

چون روح نسیم زود فهمید تویی

عکس تو برعکس تو




عکس تو

بر عکس تو
مدام 
در آغوش من است 

 

به سوی ساحلی دیگر


به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

من از روزی که دل بستم به چشمان تو میدیدم

که چشمان تو می افتد به دنبال دلی دیگر

 

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

 

من از آغاز در خاک نَمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش ، از آب و گِلی دیگر

 

طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

 

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر

 

               

                                   فاضل نظری

آدما


آدم حق دارد گاهی ” کم بیاورد ” ولی حق ندارد واسه کسی



که دوستش دارد “ کم بگذارد

 

زندگی زیباست


زندگی زیباست چشمی باز کن          گردشی در کوچه باغ راز کن

 

هر که عشقش در تماشا نقش بست      عینک بدبینی خود را شکست

 

علت عاشق ز علتها جداست           عشق اسطرلاب اسرار خداست

 

من میان جسمها جان دیده ام           درد را افکنده درمان دیده ام

 

دیده ام بر شاخه احساسها            میتپد دل در شمیم یاسها

 

زندگی موسیقی گنجشکهاست       زندگی باغ تماشای خداست

 

گر تو را نور یقین پیدا شود             میتواند زشت هم زیبا شود

 

حال من در شهر احساسم گم است    حال من عشق تمام مردم است

 

زندگی یعنی همین  پروازها             صبحها، لبخندها، آوازها

 

ای خطوط چهره ات قرآن من             ای تو جان جان جان جان من

 

با تو اشعارم پر از تو میشود           مثنوی هایم همه نو میشود

 

حرفهایم مرده را جان میدهد        واژه هایم بوی باران میدهد

نگرانی




در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم 
اصلا ً به تو افتاد مسیرم که بمیرم 

یک قطره آبم که در اندیشه دریا 
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم 
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم 

این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی است 
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم 

خاموش مکن آتش افروخته ام را 

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

دانه های انار



هنوز هم دانه‌های انار
رنگ و طعم تو را دارند
وقتی دانه دانه بهانه بودند

برای لب به لب شدن.


هزاران پنجره

همه دنیا دیوار بود

دیوارهای سنگی

دیوارهای بلند ودلتنگی

ترا دیدم

و هزار پنجره به روی من گشوده شد !