قبول نکردن توانایی نیست. توانایی در این است که خود را به جای دیگران بگذاریم و از دریچه چشم آن ها نگاه کنیم. اگر آن ها را قبول نداریم؛ بتوانیم مثل آن ها حظی را که آن ها از کار خود می برند، برده باشیم. شما اگر این هنر را ندارید، بدانید که در کار خودتان هم چندان قدرت تام و تمام ندارید.
برای خوب دویدن؛ میدان لازم است. انسان قفسه نیست که هر وقت هر دارویی را که بخواهد از یکی از جعبه های معین آن بیرون بکشد.
نیما یوشیج
یادم باشد
حرفی نزنم که دلی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت نده
م
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد
باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن
به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان
بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی
که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس
فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد زنده ام
یادم باشد خواهم مرد روزی.....
در کنارم روز وشب بی تاب بود
غافل از او چشم من در خواب بود
تا شدم بیدار ومشتاق پدر او به خواب وچهره اش در قاب بود
به یاد همه پدرهای آسمانی صلوات ...
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟
پیر مرد نشست تا گندم
های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی
از زر ریخته است !
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش
نمود...
نتیجه
گیری مولانا از بیان این حکایت:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کن ،
بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ...
ماه رجب است شب تولد
وهنگام استجابت دعا
از اینکه به من دروغ گفتی ناراحت نیستم
از این ناراحتم که از حالا به بعد
دیگر نمیتوانم تورا باور کنم....
خدایا ...الان که دارم این پست را می نویسم
صدای اجابت تورا می شنوم که با ندای الله اکبر
مرا می خوانی در این موقع از شب بیدارم کردی
تا با تو ملاقات داشته باشم ممنونتم
اما پروردگارا...
من در شب آرزوها برای عزیزانم عشق می خوام
همان عشقی که به من ارزانی داشتی
می دونم که پذیرفته میشه
امیدوارم اثراتشو ببینم
الهی آمین ....
حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز