همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

تبریک روز پدر برای تمام پدرهای که آسمانیند .......




در کنارم روز وشب بی تاب بود 

غافل از او چشم من در خواب بود 

تا شدم بیدار ومشتاق پدر او به خواب وچهره اش در قاب بود 

به یاد همه پدرهای آسمانی صلوات ...



این داستان درباره پسر بچه لاغر اندامی ‌است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرین‌ها سنگ تمام می‌گذاشت، اما چون جثه اش نصف سایر بچه‌های تیم بود تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید. در تمام بازی‌ها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می‌نشست اما اصلا پیش نمی‌آمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می‌کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت.

 

 

گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می‌نشست، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می‌پرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغر ترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می‌کرد که به تمرین‌هایش ادامه دهد. گرچه به او می‌گفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد. اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرین‌ها تلاشش را تا حداکثر می‌کرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند.

 

در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرین‌ها شرکت می‌کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفا دارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می‌کرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجوددر تمرین‌ها شرکت می‌کرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه می‌داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی ‌تمرین‌ها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.در یکی از روزهای آخر مسابقه‌های فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می‌رفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد.

 

پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی دستش را با مهربانی روی شانه‌های پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی. روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرمی ‌وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را. مربی وانمود کرد که حرف‌های او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار می‌کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد می‌توانی بازی کنی.

مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی‌توانستند آنچه را که می‌دیدند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی‌توانست او را متوقف سازد. او می‌دوید پاس می‌داد و به خوبی دفاع می‌کرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد. بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است. مربی گفت: پسرم من نمی‌توانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چه طور توتنستی به این خوبی بازی کنی؟

پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: می‌دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می‌دانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه‌ها شرکت می‌کرد.

 

اما امروز اولین روزی بود که او می‌توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می‌خواستم به او نشان دهم که می‌توانم خوب بازی کنم.

نظرات 9 + ارسال نظر
Mr PACT جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 02:20 ب.ظ http://misaghetanha.blogsky.com

خیلی خیلی زیبا...

میثاق ممنون از رویا جون تشکر کن متنش واسه اونه الان شاکی میشه
یکبار اومد بود خونه نذری آش پخته بود هر مهمونی که از خونه می رفت بیرون می گفت دستت درد نکنه آش خوشمزه ا ی بود زیر لب غر می زد دست آشپز درد نکنه اینطوری نمی دونی این دوتا شادی رویا وقتی باهم بیفتند کلا دخل منو میارند همش اذیتم می کنند نمونش همین شادی جون آه ......
بی خیال از شادی که می ترسم بگم یهو یه چیزی میگه باز تو منو نقره داغ می کنه حالا خوبه می ترسم اذش اینهمه پشتش حرف می زنم اگه نمی ترسیدم چکار می کردم .

شادی جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 04:22 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

چـــــی شد چـــــی شـــــد؟؟؟
بویِ غیبت میـــــــــــــــــاد


تو نمیدونی مگه پشتم که میحرفی پرام آتیش میگیره وظاهر میشـــم

منم قصدم همین بود ولی ایندفعه فکر کنم آتیشای دیگه هم داشتی خیلی دیر متوجه شدی این دودی که برپا شده از طرفای ماست

شادی جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 04:28 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

اَنَا مظلوم شادی

[:S017:

Mr PACT جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 05:04 ب.ظ http://misaghetanha.blogsky.com


به شادی خانوم بگید خسته شدم از بس اول شدم! کجاست بیاید یکم اول بشه؟!

اومده میثاق جان من نبودم که نظرات تو تایید کنم فک کنم کم آورده عقب نشینی کرده شادی جون تحویل بگیر

شادی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 01:07 ق.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

بله دیگه نو که اومد به بازار کهنه میشه عتیقه
منو بگو که چه گردو خاکی واسه جنابعالی کردم تو وبِ استاد
هـــــــــــــــی بشکنی دست که نمک نداری

نه عزیزم نه گل خوشگلم تو برام یه عطرو بوی دیگه داری خودت می دونی که عطر چه گلی رو داری کلا من فکر کنم دچار بیماری اکسیزو فرنی شدم
البته اینو بگم نمی دونم چه بیماریه فقط تو کلاس از یه خانمی که کارای عجیب غریب داشت صحبت کردنند ومنم فوری این برچسبو به خودم زدم تا چون خوبه آدم می تونه گناهشو بندازه تقصیر بیماریش ودیگه برا دیگران لازم نیست توضیح بدی که ........
گردو خاکککککککککککککککککککککککککتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتو دیدم عزیزکم کلی حال کردم ایندر گردوخاکه قوی بید که بنده خدا استاد واقعا فکر کرد چه اشتباه بزرگی کرده که 10 بار معذرت خواهی کرد استاد حواستون به من باشه استاد شما با این گردو خاکای که شادی جون بر پا می کنه فکر کنم اسم منو رویا دیدن حق دارید استاد الان بهتون حق می دم تو گردوخا اگه آدم عینکم بزنه ممکن نیست بتونه متنو خوب بخونه من میگم نظراتتونو آخر شب که شادی جون خسته از خوندن امتحاناتشه تایید کنید تا اسمارو اشتباه نگیرید

خدا نکنه دستت بشکنه بعد من ورویا از کجا یه آریشگر خوب مثل تو پیدا کنیم تازه حالا آریشگریش پیداشه از کجا آریشگر مجانی ولی با مهارت تو پیدا کنیم نه خدا نکنه خدا جون این دعا شادی جونمو مستجاب نکن به ضرر کل فامیله ااگه آبجیتم بفهمه مطمئنا ناراحت میشه نکن عزیزم این چه دعایی آخر عمری می خوای ما بدبخت کنی

شادی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 01:10 ق.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

آهــــــــــــای آق میثاق خیلی کرکری میخونیــــــــــا
جوابتو تو پستایِ قبلی دادم
آماده باش که بعدِ امتحاناتم میخوام بیام خدمتت برسم
زره؛کلاه خود؛شمشیر ممشیر هر چی داری آماده کن جانم

میثاق جان بچم امتحان داره طفلی آخه شادی جون کلا هر چی کلاس تو شهرمون هست برا پسرش ثبت نام کرده آخه بچمون با خودش گفته شاید یه ابن سینا دیگه ای در این دور زمونه متولد بشه خو ب باور کن بچمون گرفتاره دیگهههههههههههههههه نمی رسه بیاد نت بعد به موقعش میاد اول بشه تازه یه باید مواد غذای شوهرش که به باشگاه پرورش اندام میره هم آماده کنه خوب با این تفاصیل می بینی چقدر گرفتاره از بس عذرش موجهه شما که مشکلات شادی جونو ندارید

فقط میثاق جان چیزای که گفتو آماده کن حرفاش رد خور نداره کار ی می کنه کارستون بترس برو وبلاگ استادمون ببین بخاطر یه اشتباه کوچلو استاد چکار کرده البته فک کنم هنوز اثرات گردو خاکه هنوز هست به پا نظراتو همش رویا نبینی لاله بیچاره هم نظر داده

شادی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 12:04 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

اینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
آق میثـــــــــــــــــــــاق داشتـــــــــــــی؟
این همون جریانِ گوشتِ همو میخورنو استخونو دور نمیریزنه هــــــــا

بله بله

اینم بگم برو به آقا یا خانم تنها که درمورد رویا جونم این چیزا نوشته بگو بابا ما نیست که تلفن نداریم از بس پرحرفی کردیم تلفنامون قعط شد(ای بابا دارم به شکرانه شکل کلماتو یاد می دم الان خودمم یادم رفته این کلمه قعط چه جوری نوشته میشه عجب بد بختی ) حالا بی خیال دوستان اگه غلط بود بهم خبر بدید

چی داشتم می گفتم آهان داریم از دنیای مجازی واسه خوش گذرونی استفاده می کنیم آخه توی دنیای واقعی خوشی ندیدم بوخودا
می گی یا خودم حالشو بگیرم

شادی شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 01:39 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

والا طفلی فکر نمیکرد یه رفیقِ پروپاقرص اینجا داره واِلا پشتش حرف نمیزد

پس چی ما اینیم دیگه

Mr PACT شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 02:18 ب.ظ

باشه
این امتحانات هم تموم میشه خواهیم دید...

من بی طرفم از هر طرف سیلی بخورم باز دردم میاد شما بزنین تو سر هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد