همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

مشرق عشق

 

در مشرق عشق دشت خورشید تویی

 

در باغ نگاه یاس ، امید تـویـی

 

در بین هزار پونه آنکس که مرا

 

چون روح نسیم زود فهمید تویی

عکس تو برعکس تو




عکس تو

بر عکس تو
مدام 
در آغوش من است 

 

یادم باشد


عکس ناز نازی 

 

یادم باشد

 

حرفی نزنم که دلی بلرزد

 

خطی ننویسم که آزار  دهد کسی را

 

یادم باشد که روز و روزگار خوش است 

 

وتنها دل ما دل نیست

 

یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر  و جواب


دو    رنگی را با کمتر از صداقت نده

م
یادم باشد باید  در برابر فریادها  سکوت کنم

 

و برای سیاهی ها   نور بپاشم

 

یادم باشد  از چشمه  درسِِ خروش بگیرم

 

و از آسمان درسِ پـاک زیستن

 

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد

 

باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

 

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن

 

به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان

 

یادم باشد زندگی را دوست دارم

 

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان

 

بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود

 

زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم

 

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی

 

که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

 

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم

 

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس

 

فقط به دست دل خودش باز می شود

 

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

 

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

 

یادم باشد زنده ام

 

یادم باشد خواهم مرد روزی.....

 

تبریک روز پدر برای تمام پدرهای که آسمانیند .......




در کنارم روز وشب بی تاب بود 

غافل از او چشم من در خواب بود 

تا شدم بیدار ومشتاق پدر او به خواب وچهره اش در قاب بود 

به یاد همه پدرهای آسمانی صلوات ...



ادامه مطلب ...

حکایتی از مولانا




پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

 

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟

 

 

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

 

نتیجه گیری  مولانا از بیان این حکایت:‌

 

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه

 

به سوی ساحلی دیگر


به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

من از روزی که دل بستم به چشمان تو میدیدم

که چشمان تو می افتد به دنبال دلی دیگر

 

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

 

من از آغاز در خاک نَمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش ، از آب و گِلی دیگر

 

طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

 

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر

 

               

                                   فاضل نظری