گاهــــــــی دلـــــــم می خواهــــــــد
یــــــک گوشـــــــه بنشینــــــم
پشتـــــــــم را بکنــــــــم به دنیــــــــا
پــــــاهـــــایم را بغــــــل کنـــــــم وبلنــــــدبلنــــــد بگویــــــــم؛
مـــــن دیـــــگر بازی نمیکنــــــم...!
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ی ذهن کبوتر ابیست
خواب گل مهتابیست
ای نهایت در تو ابدیت در تو
ای همیشه با من تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه ی زندگی اغاز شود
تا که از پنجره ی چشمانت عشق اغاز شود
تا دلم باز شود.........
دلم اینجا تنگ است دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی اسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!
باز کن چشمت را گرم کن جان مرا
ای همیشه ابی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را !!
ای همیشه روشن باز کن چشم من
تـمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که،
ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت ...!
انـدازه مـی گـیـری !
حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی !
مقـایـسـه مـی کـنـی !
و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد
بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ،
کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ،
که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ،
به قـدر یـک ذره ،
یک ثانیه حتی !
درست از همانجاست که توقع آغاز می شود
و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم...!