همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

شیشه پنجره را باران شست





شیشه پنجره را باران شست

 

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ

 

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

 

می پرد مرغ نگاهم تا دور

 

وای باران باران

 

گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

 

تو توانایی بخشش داری

 

دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد

 

چشمهای تو به من می بخشد

 

شور و عشق و مستی

 

و تو چون مصرع شعری زیبا

 

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 

لباس عشق


 

گاهی نگاهش که میکنی
 میبینی دوستش داری، مهربان است و بی ریا
در خیالت برای احساست به او، لباس عشق میدوزی!
 اما هرجور که اندازه میگیری میبینی به قدوقواره اش نمیخورد دلگیر میشوی، دوباره محاسبه میکنی اما

……

 

ماجرای من وتو





نه گام های من بلند تر از این که هست ، می شود،

نه تو کوتاه می آیی!

و این تمام ِ ماجرای من و توست 

 

 

 

تفال به حافظ



انگشتانم, 


که لای ورق های دیوان حافظ می رود دست دلم می لرزد

اما به خواجه می سپارم: تا امید را از دلم نگیرد ;

:دلم می خواهد همیشه بگوید
 

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور.....

 

حافظ


مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
من بگفتم شمّه‌یی از شرح شوق خود ولی
دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرّف گردد از اقدام دوست
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زآن که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

چشم عسلی من


همه میگویند چشمانش رنگارنگ است
اما من میگویم
چشمانش عسلیست
نه برای رنگش
برای اینکه شیرین ترین لحظاتم
در چشمان او خاطره شده اند




دل من






دل من هرزه نـبـود

 

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا !!!

 

به کجا ؟!

 

معـلـوم است ، به در خانه تو !

 

دل من عادت داشـت

 

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

 

که تو هر روز آن را به کناری بزنی

 

دل من ساکن دیوار و دری

 

که تو هر روز از آن می گـذری .

 

دل من ساکن دستان تو بود

 

دل من گوشه یک باغـچه بـود

 

که تو هر روز به آن می نگری

 

راستی ،دل من را دیدی…؟!

 

آن را گم کردم ….؟!

شعر مولوی



هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند ؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر تو را ,او به سرِ صدر نشاند


و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند


همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نَرمانَد


دل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند ؟


هله خاموش! که بی‌گفت , از این مِی همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

 

مولوی

صندوق صدقه



 

صندوق صدقات نیست دل من ،



که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی



و پیش خدای دلت فخر بفروشی



که مستحقی را شاد کرده ای

عشق ویرانگر

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند

 ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلت


هرچه جز یاد مرا با خاک یکسان می‌کند


اشک می‌داند غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!موج را برخورد صخره کی پشیمان می‌کند؟


مثل مادر عاشق از روز ازل حسرت‌کش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمانشان را مرگ درمان می‌کند