شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور و عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
گاهی نگاهش که میکنی
میبینی دوستش داری، مهربان است و بی ریا…
در خیالت برای احساست به او، لباس عشق میدوزی!
اما هرجور که اندازه میگیری میبینی به قدوقواره اش نمیخورد دلگیر
میشوی، دوباره محاسبه میکنی اما…
……
نه گام های من بلند تر از این که هست ، می شود،
نه تو کوتاه می آیی!
و این تمام ِ ماجرای من و توست
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
همه میگویند چشمانش رنگارنگ است
اما من میگویم
چشمانش عسلیست
نه برای رنگش
برای اینکه شیرین ترین لحظاتم
در چشمان او خاطره شده اند
دل من هرزه نـبـود …
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا !!!
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی …
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ،دل من را دیدی…؟!
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند ؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را ,او به سرِ صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نَرمانَد
دل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند ؟
هله خاموش! که بیگفت , از این مِی همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولوی
صندوق صدقات نیست دل من ،
که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی
و پیش خدای دلت فخر بفروشی
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلت
هرچه جز یاد مرا با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!موج را برخورد صخره کی پشیمان میکند؟