همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

زلال که باشی...



زلال که باشی سنگ های کف رودخانه ات را می بینند، بر می دارند و نشانه می روند درست به سوی خودت!!!
این است رسم دنیای ما...!

 

نجوا

دروجودم چیزی است که تورا نجوامیکند...

و تنها عشق مرا رها می کند ... و نور آن نگاهی ست که تو به من روا می کنی ...

پس عشق و نور را از من دریغ نکن و بر من بتاب که بی عشق تو ؛ بی نگاه تو ؛ بی تو رو به غروب رهسپارم ....

 مرا به طلوعی دیگر برسان ....

.|notte.jpg

نه تو می مانی و نه اندوه


نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،آنچنانی که فقط 

خاطره ای خواهد ماند..لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

بزرگترین هدیه تو به دیگران...

سهراب

خاطراتت

 



به خاطراتت بگو

 

اینقدر توی دست و پای من نباشند٬

 

دیروز یکبار دیگر

 

جلوی همان نیمکت همیشگی

 

زمین خوردم

به سراغم بیا


یکبار هم وقتی منتظرت نیستم …. به سراغم بیا….. بگذار خیالم غافلگیر شود ….

اشکهایم



اشک هایم را به نخ می کشم


و تسبیحی می سازم هزار دانه


تا با آن ذکر دلگیری ام از دنیا را برایت بگویم

آرزو




تو را آرزو نخواهم کرد، هیچوقت!

تو را لحظه ای خواهم پذیرفت 

که خودت بیایی، با دل خود
... 
نه با آرزوی من

تنهایی


تنهایی یعنی ...



ذهنم پر از تو, وخالی از دیگران ...



اما کنارم خالی از تو ,وپر از دیگران ... 



یلدای عاشقانه

شعر شب یلدا


در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام


در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام


کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست


کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام


مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام


در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام


در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق


فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام


فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل


وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام


خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود


من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام


سرد می آید به چشم مست من چشمت و با


از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام