همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار
همدل و همراز

همدل و همراز

هرکه در هر کار با عشق است یار کار او باقی است اندر روزگار

قصه زندگی


قصه ای را که تو در پلکهای بسته ات می بینی


من در تصویر زندگیم ،


بشکن این قفل های لبهایت را باز گوی از احساس ناگفته ات


نمی خواهی بگویی ؟



پس آنچه را که می خواهی در دفتر عشق بسرای 


با قلم رنگین کمان


وخطی بشکن بر تنهایی من



من می دانم که دانی جانم عاقبت از آن توست



پس مزن آتش به جانم که جانم جان توست .

شعر زیبای حسین منزوی

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


زبـــاغ پیرهنت چون دریچـــه ها واشد

بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد

رهــا زسلطه پاییـز در بهــــار اطاق

گلی به نام تو در بازوان من وا شد

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم

و چشــم ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمــام منظره پوشیده از تـو شد یعنـی

جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه

بــه نام تـــو کـه در آمیختم گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را بهم نشان دادند

میان زهــــره و مـــاه از تو گفتگوها شد

تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت

کـه گل در آینه از دیدنش شکوفا شد

شتاب خواستنت این چنین که می بالد

به دوری تـــو مگر می توان شکیبا شد؟

امید وار نبــــودم دوبــــاره از دل تـو

که مهربان بشود با دل من اما شد

دوبـــاره طوطیک شوکرانــــی شعرم

به خند خندِ شیرین تو شکرخا شد

قرارنامه ی وصل من و تــــو بود آنکه

به روی شانه تو با لب من امضا شد

 


من از خودم سیرم




اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع

به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم...



کسی شبیه تو




همین چند روزپیش

فــــــــکر می کردم

می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم 

از همین چند روز پیش

هیـــــــــــچ کس ..

شبیه تــــــــو نیست .






ا حساس زیبای فروغ فرخزاد

 


نگاه کن
که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
 
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها،ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره  می نشانی ام
 
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان شب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره  می رسد
صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان
 
نگاه کن
که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودانَ
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
 
نگاه کن
که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود 
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
 
نگاه کن
تو می دمی
و آ فتاب می شود...
 
"فروغ فرخزاد"َ

هرچه باداباد!

ifygxck0uctni119bhdy.jpg

 دیدنت مثل کشیدن کبریت در باد دشوار است من به معجزه ی عشق ایمان دارم می کشم آخرین دانه ی کبریتم را در باد، هر چه بــــــادا بــــــــــاد!

حمید مصدق و سیب باغچه همسایه

تو به من خندیدی و نمی دانستی



تو به من خندیدی و نمی‌دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 
غضب‌آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 

پاسخ فروغ فرخ زاد به حمید مصدق 

من به تو خندیدم 
چون که می‌دانستم 
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است 
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرارکنان 
می‌دهد آزارم 
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم 
که چه می‌شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

جبران خلیل جبران


 e7ypew.gif




... به یکدیگر عشق بورزید ، اما از عشق بند مسازید . بگذارید که عشق  دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روح های شما . جام یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید .

با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید ، ولی یکدیگر را تنها بگذارید . همانگونه که تارهای ساز تنها هستند ، با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند . 

دل خود را به یکدیگر بدهید اما نه برای نگه داری زیرا که تنها دست زندگی می تواند دل هایتان را نگه دارد. 

در کنار یکدیگر بایستید ، اما نه تنگاتنگ ، زیرا که ستونهای معبد دور از هم ایستاده اند و درخت بلوط و درخت سرو در سایه ی یکدیگر نمی بالند  .

جبران خلیل جبران